میدانم ولی نمیگویم، چون نمیخواهم دوباره به زندان بروم
سرویس ی انصاف نیوز: نوزده سال از جریان قتلهای زنجیرهای گذشته است و هنوز ناگفتهها و پرسشهای فراوانی از این ماجرا وجود دارد که هر ساله از تریبونهای مختلفی مطرح میشود، برخی جواب میگیرد و برخی همچنان بیپاسخ میماند و میرود تا به بهانهی سالگرد بعد که بلکه مطرح شوند. یکی از نامهایی که در آن دوران بر سر زبانها افتاد و هنوز در دسترس است، اکبر خوشکوشک» است. مردی که در آن دوران به عنوان یکی از دستاندرکاران این قتلها مدتی بعد از دستگیری سعید امامی و دست اندکاران قتلها بازداشت شد و گمانهزنیهای بسیاری را ایجاد کرد. خوشکوشک که سه، چهار سال پیش به ناگهان در انظار ظاهر شد و پس از چهارده سال لب به سخن و پاسخگویی گشود، میگوید که در آن ماجرا بی گناه بوده است. او همچنین از مسایل دیگری سخن به میان آورد که همگی از او چهرهای امنیتی ساخته که اتفاقا ابایی از حضور عمومی و رسانهای ندارد، الا عکسی از خود که موافق انتشار آن نیست.
انصاف نیوز در نوزدهمین سالگرد قتل داریوش و پروانه فروهر، که سالگرد قتلهای زنجیرهای هم شناخته میشود، با اکبر خوشکوشک، از نیروهای امنیتی وقت وزارت اطلاعات به گفتوگو نشسته است. البته این گفتوگوی یک ساعت و نیمه تنها محدود به قتلهای زنجیرهای سال ۷۷ و دستگیری و پخش فیلمهای بازجویی او نشده و دربارهی برخی مقاطع تاریخی دیگر و بزنگاههایی است که ایران با آن مواجه بوده است.
متن این گفتوگو که جمعهی گذشته انجام شده است، در پی میآید:
انصاف نیوز: وضعیت امنیتی کشور را در حال حاضر چگونه ارزیابی میکنید؟
اکبر خوشکوشک: اینکه شما میپرسید وضعیت امنیتی ما چگونه است، ابتدا باید تقسیم بندی کرد. ما یک امنیت داخلی داریم و یک امنیت خارجی. اگر امنیت داخلی را بخواهید در نظر بگیرید، خود بخشهای مختلفی دارد؛ امنیت اجتماعی و اقشاری دارد، امنیت ی دارد، ضد جاسوسی دارد، اینها در داخل و جزء امنیت داخلی محسوب میشوند. امنیت خارجی هم که به بخش خارجی و بینالمللی ما مربوط میشود؛ حریفها و سرویسهای خارجی که دارند روی ما کار میکنند. هیچ سرویسی در دنیا نیست که نخواهد از جمهوری اسلامی ایران خبر بگیرد.
حالا شما مثلا بگویید که کسی مثل آقای پوتین که ارتباط خوبی هم با کشور ما دارد؛ روسها هم دارند اینجا روی ما کار میکنند، چینیها کار میکنند، کرهی شمالی کار میکند، کرهی جنوبی کار میکند، کل اروپا کار میکند، کشورهای منطقهی خلیج فارس دارند کار میکنند، اسراییل دارد کار میکند؛ یعنی هیچکس نیست که روی ما کار نکند.
+ خب به خاطر اهمیت ایران است
_ بهخاطر اهمیت ایران و بهخاطر اینکه ما جایی قرار گرفتیم و پلی هستیم بین غرب و شرق. شما به لحاظ اقلیمی نگاه کنید؛ از یک طرف به اروپا، از شمال به خزر و روسیه، از پاکستان و افغانستان به شرق، از سوی دیگر به خلیج همیشه فارس.
یک وقتی تزارها به دنبال آبهای گرم بودند، که بتوانند ایران را اشغال کنند. هنوز که هنوز است، روسها میخواهند این آبهای گرم را داشته باشند. حالا یا با دوستی که البته الان که دیگر دنیای بگیر و ببند نیست، دنیای دوستی است تقریبا.
از نظر داخلی هم که کشور امارات دارد بیشترین کار را روی کشور ما میکند. بعد از آن کشور عربستان است، یعنی اگر شما بیایید و الان بگویید که دشمن شمارهی یک ما آمریکا و اسراییل است، آنها آنقدر دسترسیهایشان مثل عربستان و امارات نیست. ما رفت و آمدهای خاصی را، چه توسط مردم – در قالب توریست – و چه دولتیها، داریم. مثلا من یادم است که رفته بودم باشگاه ایرانیان، یک شب دوستان دعوت کردند که آنجا بخوابیم و صبح از آنجا برویم آفریقا؛ آنجا مدیرش منبع خبری سرویس اطلاعاتی امارات بود، رابط وی هم در آنجا بود؛ ما خیلی از امارات لطمات خاصی را خوردیم.
داستانی را برای شما تعریف کنم، این داستان هرچند برای ۳۰ سال پیش است اما خیلی آموزنده خواهد بود که لازم است مردم این کشور آنرا بدانند. اینکه آنچه مرحوم امام و مقام عظمای ولایت، حضرت آیتالله ای راجع به سربازان گمنام امام زمان میگویند، چیز پرتی نیست. یک چیزهایی میبینند و میبینند که جز امام زمان کسی دیگر نمیتواند به این شکل کمکی کند.
+ بفرمایید
_ یک آقایی بود به نام ابوعلی مولا»، ایشان شیعه بود و وابستهی اطلاعاتی صدام بود در استانبول. او با کمک منافقین، کسانی را که خانوادههای اسرا بودند را میآورد به ترکیه؛ این آقا در ترکیه با یک پاسپورت دیگری اینها را به عراق میبرد، بچههایشان را ملاقات میکردند و به ترکیه باز میگشتند و پس از آن میآمدند ایران. ضدجاسوسی ما یک آقایی هست که، شاید اسمش را خودش صلاح نداند که من بگویم، شهید ستاری» یکوقت به او گفته بود که باید مجسمهی شما را با طلا ساخت، سر یک موضوعات دیگر؛ مثلا آقا بهزاد»، فقط میتوانم بگویم آقا بهزاد، ایشان در بخش ضد جاسوسی بودند، میآیند و در میآورند که این آدم، آدمی است که دارد هم خانوادههای اسرای ما را به آنسو میبرد و اطلاعاتشان را میگیرد و هم اینها را منبع کرده است در داخل کشور و به آنها میگفت که اگر خواستی دفعهی دیگر بیایی و بچهات را ملاقات کنی، دنبال این چیزها باش. مثلا اگر اقوام ارتشی داری، اقوام اطلاعاتی داری، اقوام ی، امور خارجهای داری، این اطلاعات را جمع کن و بیاور.
یکی از مدیران ارشد ضدجاسوسی ما بلند میشود و به عنوان یک مهندس میرود به سرکنسولگری عراق در ترکیه و میگوید که من یک همچین اطلاعاتی دارم؛ آن آدم را شناسایی میکند و این پروژهای بود که آن موقع امام و مسوولان کشور از آن حمایت کردند. این موضوع مثل توپ ترکید که مدیرکل ارشد ضدجاسوسی وزارت، بلند میشود و میرود و وصل شود به افسر اطلاعاتی ارشد عراقی. با آن پروژه، دیگر نه تنها جلوی آن کار گرفته شد؛ بلکه بالعکس شد. یعنی خانوادههای شناسایی شده که برای ملاقات بچههایشان به ترکیه و بعد بغداد و یا موصل میرفتند، یک کار دوبل کردند و از این کار به بعد سیستم اطلاعاتی عراق واقعا دچار شکست اطلاعاتی شد. چونکه ما اعتقاد نداشتیم که کاری با این آدم داشته باشیم، تا دقیقهی آخر هم این آدم حضور داشت. بعد رفت پاکستان و بعد هم به ایران آمد و رفت. جنگ خلیج فارس که شد، آمد ایران و رفت و ما هم کاری با او نداشتیم. اما ببینید! اطلاعات یعنی این. ببینید ضدجاسوسی ما چقدر قوی بود.
+ الان چهطور است؟
_ الان، ببینید، بدنهی اطلاعات هیچگاه تغییر نمیکند. تغییر کننده در وزارت، فقط وزیر اطلاعات است. وزیر اطلاعات تغییر میکند؛ امکان دارد آن معاون را بردارند، میشود مشاور و آن مدیر کل را بگذارند جای آن معاون. یعنی این طور نیست که فی المثل بروند از ارتش، سپاه و یا نیروی انتظامی، معاونی بیاورند. تا الان شما نگاه کنید! از زمانی که تشکیلات وزارت اطلاعات از مهر ماه سال ۶۳ تاسیس شد، از دادستانی انقلاب، اطلاعاتیهایشان آمدند، از کمیتهی انقلاب اسلامی، از سپاه، از نخست وزیری، حراستها و … همگی آمدند. این فرایند در سران سه قوه تصویب شد که کلا اطلاعات تجمیع پیدا کند و بیاید زیرنظر وزارت اطلاعات؛ قانون تاسیس وزارت اطلاعات هم به این موضوع اشعار داشت. کادرهای بزرگی پیوستند؛ هم داخلی، هم کادرهای ضدجاسوسی، هم خارجی، همه آمدند و تجمیع شدند. آنجا دسته بندی شد به معاونت مردمی، معاونت خارجی، معاونت ضد جاسوسی، معاونت امنیت؛ برای همهی پستها، ظرف تشکیلاتی مشخص شد و هرکسی نقش خود را پیدا کرد.
+ سوالم این است که درحال حاضر وضعیت امنیتی کشور چگونه است؟
_ این چیزی است که الان داریم فخر میفروشیم به دنیا. الان شما نگاه کنید؛ در پاریس، در لندن، در نیویورک، در منهتن نیویورک، یعنی در همه جای دنیا، الان داعش دارد یا با چاقو، یا با خودرو یا با بمب گذاری و تیراندازی، در تمام دنیا عملیات تروریستی میکند؛ در تمام دنیا، حتی در فیلیپینی که ته آسیای شرقی است، یا در روسیه؛ شما نگاه کنید، این گروه تکفیری – اسراییلی داعش» پیدا شد و تمام آن ساخته شده است برای مقابله با اسلام پویا و مدرن، برای حزبالله لبنان، عراق، سوریه و ایران. اگر نگاه کنید میبینید که تا دیاله هم آمده بودند. دیاله مرز ما با عراق است.
شما نگاه کنید در کشور ما یک اتفاق بسیار کوچکی افتاد، همین معدوم سریاس صادقی» که در حرم امام خودش را منفجر کرد؛ آنهم الحمدالله یک افسر شجاع و با غیرت نیروی انتظامی دوتا گلوله به او شلیک میکند و بعد او خودش را منفجر میکند. یعنی واقعا باید از سردار اشتری» و نیروهایش تشکر کرد که خیلی محکم در این موضوع ایستادند. این یک خبط اطلاعاتی بود، چون خود آقای سریاس صادقی را قبلا گرفته بودند و با ۲۰۰ تومان آزادش میکنند؛ ایشان تبلیغات برای داعش میکرد.
ببینید ما الان امنیتمان در این کشور نمرهاش بسیار عالی است. ما در امنیت، حرفهای شدهایم؛ یعنی در ضدجاسوسی، در امنیت کشور، در امنیت خارجی، در جمع آوری اطلاعات، در همهی موارد دارای رتبهی بالا هستیم. الان یکی از عوامل خیلی خوب ما همین سازمان منافقین هستند، یعنی بالعکس شده است! در کارهای خارجی به ما خیلی کمک میکنند. یعنی واقعا دارند کار میکنند. آمریکاییها به آنها پول میدهند، عربستان به آنها پول میدهد، احساس میکنند که دارند برای آنها کار میکنند، اما همهشان الحمدلله الان تحت سیطره هستند. میخواهم بگویم که ما آنقدر نفوذمان قوی و عالی است که سازمان منافقین الان در چنگ ماست.
من یک گریزی بزنم؛ آنقدر امنیت ما در این کشور بالا است که آمریکاییها و اروپاییها آمدهاند و میخواهند که سازمان منافقین را از آن گروه تروریستی خارجش کنند. میگویند اینها که ده سال دیگر هم ترور و اینها نمیکنند، اما آدمکشهایشان را باید حذف کنیم. شما الان نگاه کنید و ببینید که از داخل خود سازمان منافقین ۶۰ نفر را از کادریهای بالا گرفتند، شصت نفر را از اشرف گرفتند و باقی را از لیبرتی. هشت نفر از خودشان میآیند و ۵۲ نفر را اعدام میکنند، در خود اشرف؛ دو نفر از آن گندهها را هم میند و با خودشان به ایران میآورند. یعنی از شصت نفر، شش نفرشان آدم ما بودند که ۵۲ نفر را اعدام میکنند و دوتا از گندهها را هم میند و میآورند ایران.
این نفوذ و امنیت را شما نگاه کنید! امنیت فقط در داخل نیست؛ شما میآیی نفوذ میکنی در قرارگاه اشرف، ۵۲ نفر را، منافقین خودشان میکشند، بعد میآیند دوتا از اعضای بلندپایهی سازمان را هم میند و بعد میآیند ایران.
+ شما چند مورد نفوذ»ی را هم قبلا مطرح کرده بودید، از جمله کسانی را در رسانههای فارسی زبان خارج از کشور.
_ بله! از این موارد، زیاد است که تشریح آن به لحاظ امنیتی امکان پذیر نیست. البته بنده مدتی است بازنشسته شدهام و در جریان جزییات کیسهای ویژهی اطلاعاتی نیستم. از برخی موارد دورادور مطلعم که به مصلحت نظام و کشور نمیبینم آنها را بیان کنم.
یکی از کارهای خیری که الان اتفاق افتاده و اولین بار است که میگویم، این است که الان منافقین بهخاطر اینکه میخواهند با آمریکاییها نزدیک شوند، الان جان بولتون» و رودی جولیانی»، شهردار سابق نیویورک و مشاور آقای ترامپ به اینها گفتهاند شما فعال شوید، ما اوضاع را در دست بگیریم، شما را آلترناتیو حکومت قرار میدهیم؛ اما شما یک عدهتان ترور کردهاید، باید تروریستها را از بین ببرید، مثلا مثل کلاهی» را، مثل کشمیری» را، مثل آنکسی که صیاد شیرازی را ترور کرده است را.
یعنی اینها آرام آرام رفتهاند آنهایی را که در سازمان، ما اسمشان را به اینترپل و به دنیا دادهایم که اینها آدمکش هستند، خودشان دارند حذفشان میکنند. خیلی خاموش دارند این کار را میکنند. الان کلاهی کجاست؟ الان کشمیری کجاست؟ الان آقایانی که این همه ترور کردهاند کجا هستند؟ همینجور پشت سر هم خودشان دارند یک پاکسازی میکنند که اگر فردا خواستند اینها را به عنوان کادر سازمان منافقین دعوت کنند که بروند، بیشتر نیروهای جوان و زن را ببینند که در ترور و اینجور چیزها نبودهاند.
+ در این تغییرات، کسانی هم نامشان شنیده میشود که به منافقین پیوستهاند، مثل پسر محمد نوریزاد؛ تحلیلتان چیست؟
_ نه، ببینید، من اصلا فکر میکنم که این سوال شما بیمبنا باشد. چنین مواردی بسیار نادر اتفاق میافتد. میدانید چرا؟ مثلا رفتن و پیوستن پسر نوریزاد به سازمان منافقین، این اصلا چیزی نیست که آدم مطرح کند، ارزشش را ندارد. مثلا پسر نوریزاد بلند شود برود آنجا و یک پرچم هم به او بدهند و به عنوان بوقچی از او استفاده کنند؛ از لهستان، چک و رومانی کسانی را جمع میکنند و برایشان هتل میگیرند، میگویند ما دو روز میتینگ داریم؛ قطار مفتی، هتل مفتی، خوراک مفتی؛ اینها را میآورند، کلید اتاقها را ازشان میگیرند و نهار هم نمیدهند و میگویند بیایند در میتینگ و بعد به آنها نهار میدهند. او هم یک همچون آدمی است. یعنی قاطی همین سیاهی لشگرهایی است که از کشورهای بلوک شرق میآیند به هوای یک ساندویچ و هتل و مسافرت دوروزه!
+ آیا غربیها با هزینه کردن برای تاثیرگذاری از طریق امثال این شخص یا یکسری نهادها بر روی ایران، پولشان را دور میریزند؟!
یک چیزی به شما بگویم، این را شما بدان، آمریکاییها میدانند که در سال ۵۶ در هتل خوانسار»، هفت آمریکایی را سازمان منافقین کشتند، این را میدانند. و میدانند که اینها آدمهای خائنی هستند. یعنی میآمدند جبهههای جنگ، به عنوان ایرانی لباس بسیج به تن میکردند و میگفتند بچهها بیایید اینور، وقتیکه میرفتند آنطرف، بچهها را تیرباران میکردند. موقعی که میگویند سازمان منافقین علیه مردم خودش میرود و در جبههی صدام قرار میگیرد و دسته دسته بچهها را شهید میکنند، در داخل بمبگذاری و ترور میکنند، چه کسی میتواند یک سازمان تروریستی را بیاورد و به عنوان یک دولت، یک آلترناتیو قرار دهد؟
اینها بدبختهایی هستند که الان برای سازمان منافقین که دارد برای اسراییل کار اطلاعاتی میکند، کار میکنند. ما نمیتوانیم بگوییم که سازمان منافقین در داخل کشور آدم ندارد، چرا؟ بخشی از آنهایی که بچههایشان اعدام شدند، شوهرانشان اعدام شدند، پسرخالههایشان اعدام شدند، هستند؛ بالاخره آدمی که در ایران خیلی آزاد میتواند زندگی کند، چهارتا مطلب هم میتواند جمع کند. ببینید برای اسراییل، برای آمریکا، برای عربستان، برای امارات، برای اردن برای همه دارند کار میکنند. سازمان منافقین در اینجا، از لحاظ جاسوسی، دارند همهکار میکنند. خود مسعود رجوی» زنده است و در اردن است، اما منافقین بنا به مصالح سازمانی خود مسعود رجوی را کنار گذاشتند و مریم قجر عضدانلو» را آوردند بالا. بازهم شما بدانید که در یک پوستاندازی دیگر، مریم و فهیمه اروانی» و رضایی» و سیدالمحدثین» و اینها، دیگر دارند کمکم از سازمان جدا میشوند. میخواهند یک سازمان نویی را درست کنند تا گذشتهی تروریستی خود را پاک کنند، از همپالگی و همپیالگی صدام خود را مبرا کنند. الان در مورد موضوع امنیتی که شما مطرح میکنید، ما از عمق سازمان منافقین اطلاعات خیلی خوبی داریم.
+ خب چرا مسعود رجوی باید مخفی شده باشد؟
_ مسعود، در آن بمباران قرارگاه اشرف مجروح شد. بعد موافقت کردند که برود در اردن بماند؛ زنده است، زندگیاش را میکند و سرحال هم هست. اردن با ما مشکل ندارد، اردن میگوید شما در صلح خاورمیانه بین فلسطینیها و اسراییلیها دارید اختلال ایجاد میکنید؛ ما با شما رابطه هم برقرار نمیکنیم. آنها مخالف هستند که ما با جهاد اسلامی و حماس، ارتباط نزدیک داریم. اردن برای اسراییل کار میکند و خودش فیالنفسه با ما کاری ندارد. اما خب آنجا آقای مسعو رجوی را نگاه داشتهاند. دارد زندگیاش را میکند و حق جایی رفتن ندارد.
منافقین دارند خوب تجارت میکنند؛ در امارات، در بحرین، در عربستان، در کویت، حتی در سوریه، آن موقع که جنگ نبود، دلار فروشی میکردند. اینها الان یها میکنند، آدمربایی میکنند، قاچاق انسان میکنند. ۹۰ درصد اینهایی که از ترکیه، افغانیها و ایرانیها را به اتریش و اروپا بردند، منافقین بودند. سازمان هم از کشورهایی مثل آمریکا و اسراییل و عربها پول خوبی میگیرد و هم سرویس خوبی به آنها میدهد. اگر فردا اتفاقی بیافتد، برای آنها بهترین نیرو میتواند باشد؛ بهخاطر زبان، بهخاطر مکان و بهخاطر همهی کمکهایی که میتوانند برای آن کشورها داشته باشند. اما تهش را که شما نگاه کنید میبینید که اینها برای آمریکاییها صرفا ابزار» هستند برای کنار آمدن با ما.
یک نکتهای در این مورد بگویم، آمریکاییها حاضر بودند که در مقابل یک آقایی، اعضای سازمان مرکزی منافقین را تحویل دهند. فکر میکردند که بنلادن» در ایران است، البته تخمین میزدند و تخمینشان نادرست بود. اطلاعاتشان خیلی پراکنده بود. پیغام دادند که اگر یک موقع بنلادن در اطراف کوههای شما باشد، ما حاضریم بابت آن تمام اعضای سازمان را تحویل دهیم. آمریکاییها معاملهگرند و این ت اطلاعات خارجی یعنی معاملهگری؛ تبادل یعنی معامله.
حالا شما میگویید امنیت ما چرا بالا است، امنیت ما بهخاطر حرفهای بودن این سیستم است. علیرغم اینکه در آن نظامنامه یا پروتکلی که نوشتهاند قرار بوده است اطلاعات امنیت، خارجی، داخلی، ضد جاسوسی، در وزارت اطلاعات باشد، بعد از قصهی سال ۷۶ و آمدن آقای خاتمی»، سپاه آمد. البته سپاه هم اطلاعات داشت، اما اطلاعاتش، اطلاعات داخلی نبود؛ فعالیت اطلاعاتی سپاه صرفا در حوزهی اطلاعات نظامی و حفاظت اطلاعات احصا شده بود. کمکم آمد اطلاعات داخلی، یعنی الان خود آنها هم این را دارند، ضد جاسوسی دارند، امنیت دارند.
+ حالا یک موضوعی که در این چند سال مطرح است، با توجه به اطلاعاتی که شما دارید، وضعیت هماهنگیها بین این دو نهاد چگونه است؟
_ یک شورایی هست …
+ آقای علوی که آمد روی این شورا خیلی تاکید داشت
_ نه، ببینید یک شورایی ما داریم به نام شورای اهماهنگی طلاعات»؛ همهی اعضا در آن شرکت میکنند؛ از ستاد کل، از ارتش، از سپاه در آن شرکت میکنند. طبق قانون تمرکز اطلاعات مصوبهی مجمع تشخیص مصلحت نظام، همیشه رییس این شورا هم وزیر اطلاعات بوده است. اما اگر شما نگاه کنید، الان استعلامات چهار تا شده است؛ سابقا استعلامهای ما از وزارت کشور و ثبت احوال و وزارت اطلاعات بود. مجلس نهم آمد در دقیقهی نود سپاه را هم قاطی کرد. سپاه دارد کار خودش را میکند، وزارت هم دارد کار خودش را میکند، با هم ارتباطات نزدیکی دارند علیرغم اینکه وزارت و سپاه با هم یک مشکل کارشناسی هم دارند. شما راجع به آقای دری اصفهانی» میبینید که وزارت میگوید که این منبع من بوده است، سپاه میگوید که این جاسوس است. خب اینجا چه کسی باید این را حل کند؟
+ عملکرد وزارت اطلاعات دو دولت نژاد و را میتوانید مقایسه کنید؟
ببینید، شما این مقایسه را نکنید؛ بازگردید به قبلش. قبل از آن، موقعی که مردم یک شوری پیدا میکنند. البته من جزء کسانی بودم که برای آقای خاتمی سروکله شکاندم. اطلاعاتی بودم و حق نداشتم بروم کار تبلیغاتی بکنم و کار تبلیغاتی هم نکردم. اما کاری که از من بر میآمد، همان در حد یک دمپایی جفت کردن را انجام میدادم، چون اعتقاد داشتم که آقای خاتمی بیاید و رییس جمهور شود. علیرغم اینکه با آقای ناطق نوری» که بعد از امام و مقام رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی»، آقای ناطق مشتیترین و بزرگترین است و یک مرد صلهیرحم دار و بخشندهای است. آدم بزرگی است. آنموقع بهخاطر بحث خط و خطوط آمدم و نه بهخاطر اینکه آقای ناطق رییس جمهور نشود.
چونکه اگر خاطرتان باشد یک وقتی در این کشور، بهخاطر اینکه این اصولگرایان بندهخدا را نابود کنند، آن فرمایش امام، اسلام آمریکایی» را به آنها نسبت دادند؛ یک تهمت بود و واقعا اینجور نبود. یعنی مردم میگفتند اسلام آمریکایی، همان جناح اصولگرا و راست آن موقع را میگفتند که واقعا این بد بود. آقای ناطق در راستای تفکر اشتباهی که این را میگفتند قرار گرفت. ما ضد آمریکاییتر و مردتر از امام و آیتالله ای و آقای ناطق نداریم. اما آن زمان این را طلبید. علیرغم اینکه آقای هاشمی هم آن نمک اصلی را به غذا افزود.
البته این را هم بگویم، از ظن خودم میگویم، از سال ۷۰ با آقای هاشمی مشکل پیدا کردند. بعد از آن فرمایش مقام عظمای ولایت که اشرافیگری» دارد جا میافتد گفته شد. کسانی این حرف را بهانه کردند و با همین اشرافیگری» از سال ۷۰ تا ۷۶ بین اصولگرایان و آقای هاشمی یک دعوا شد. خیلی جاها، خیلی اتفاقات هم که میافتاد، مثل ماجرای قزوین و اسلامشهر و شیراز و اینکه رفتند جلوی وزارت نفت ایستادند، کار مردمی نبود، کار مخالفان داخلی در داخل حکومت بود که این بلواها را راه انداخت. من یادم هست که به بچهها گفتم چه خبر است وزارت نفت؟ گفتند خودمان هماهنگ کردیم که بروند بایستند جلوی وزارت نفت و فلان کار را بکنند!
مثلا من در ماجرای قزوین که دوستان محبت کردند و ما را در محور گوشهای از کار قرار دادند؛ خب معلوم بود آنجا چه اتفاقی افتاد، آقای باریکبین»، نمایندههای مجلس، آمدند برعلیه استان نشدن تظاهرات کردند و آن غائله ایجاد شد. پس چه کسانی این کار را کردند؟ مخالفان آقای هاشمی کردند. اسلامشهر، در اکبرآباد سر مینیبوس، سر ۱ تومان ۱۵ زار دعوا شد و شورشی راه انداخنند، خب اینها را یک عده هم هلش دادند.
آقای هاشمی، روحش شاد باشد انشاالله، مرد بزرگی بود، من یک ارادت خاصی به ایشان دارم، بعد امام و مقام رهبری ایشان را مرد بزرگی میدانم در انقلاب؛ یعنی جزء بنیانگذاران میدانم ایشان را. اگر شما بخواهید بنیانگذاران جمهوری اسلامی ایران را بشمارید، امام در صدر و نفر اول است، اما نفر دوم مرحوم آیتاللهالعظمی منتظری است، آیت الله ای است، مرحوم مطهری است، مرحوم هاشمی است، مرحوم طالقانی است. یعنی حساب کنید همه که در بنیانگذاری نبودند. نمیشود که احمد و محمود را هم قاطیاش کرد!
آقای هاشمی هم تمدار بود؛ از توی آستینش حزب کارگزاران را درآورد و از آنطرف هم آقای خاتمی با ۲۰ و نیم میلیون رای آمد بالا، آقای ناطق عزیز با ۷ میلیون رای آمد بالا. اینجا دعوا، دعوای آقای ناطق و آقای خاتمی نبود. دعوا آنجایی بود که آنها میگفتند اشرافیگری و آن عده هم میگفتند اسلام آمریکایی. این دوتا دعوا باعث شد که مردم بیایند و چنین جوابی دهند. البته این بخشی از یک تحلیل کلان است. من فقط به بخش مغفول آن اشاره کردم. سایر بخشها از سوی دیگران بیان شده است.
با ورود به اینستاگرام اینجانب حمید مظاهری راد و ثبت درخواست تان مقالات متعدد در زمینه های یاد شده را بصورت رایگان درخواست دارید.ضمنا آیدی تلگرام اینجانب نیز hmazahere@ برای همین منظور و خدمت رسانی در اختیارتان قرار می گیرد.معتقدم که زکات علم نشر آن می باشد.
در ضمن دهکده سلامتی خدمتی دیگر در جهت گام نهادن به دنیای متفاوت با مشخصات زیر در اختیارتان خواهد بود.
دهکده سلامتی مظاهری راد:
دهکده سلامتی را به دوستان خود با آدرس زیر معرفی کنید چرا که این گروه تلخیصی از مطالب ضروری برای سلامتی تان میباشد. در این گروه تحت هیچ شرایطی تبلیغ انجام نگرفته و فقط مسائل مهم و کاربردی منتشر میشود.دوستان عزیز می توانند در صورتیکه مشکلی درمانی داشته و یا خواهان پیشگیری و درمان هستند با شماره ی تلفن اینجانب 09144075611 از طریق تلگرام مشکل خویش را مطرح سازند تا از طریق کارشناسان و متخصصان پاسخ مناسب دریافت دارند. این گروه نیازهای مهم سلامتی شما را تا حد زیادی برطرف کرده و زندگی بهتری را با این گروه تجربه نموده و گره های روانی و امراض جسمانی تان تا اندازه ی زیادی برطرف میشود.
https://telegram.me/salamat14
و آیدی salamat14@
صدای ممتد تلفن پایگاه ارتش در چابهار خبر میرساند که او بزودی باید بر صدر وزارتخانهای بنشیند که غل و زنجیر بحران قتلهای زنجیرهای بر دستوپایش بسته شده است. حاکم شرع، قاضی اوین و دادستان تهران بودن گرچه رزومهای قضایی را به نام او کرده اما رفتن به اطلاعاتیترین سازمان برای او به مثابه بازگشت به خانه است، چه علی یونسی خود از اعضای اتاق فکر ایجاد وزارت اطلاعات بوده است. تا وقتی جامه قضاوت بر تن دارد راستگرا خوانده میشود و همین که رخت وزارت میپوشد، چپروی پیشه میکند. در جوانی، انقلابی گری، طلبگی و ت پیشگی را از نهاوند آغاز میکند، اما آشناییاش با مدرسه حقانی کافی است تا هر سه را در قم به کمال برساند. با رفتنش به حوزه نوین، آیتالله مصباح را رفتنی میکند تا شاگرد پیروز جدال طلبگی با استاد باشد. تاریخ را میتوان دوباره خواند، در روایتهای علی یونسی از دستگاه قضایی و اطلاعاتی جمهوری اسلامی متولد شده از انقلاب اسلامی. رسیدن به این خوانش اما قریب به بیست ماه انتظاری را رقم میزند که گفتوگوی پنجساعته با او، نقطه پایانش است. دیداری در یترین خیابان ایران و چهره در چهره نشستن با یکی از رمزآلودترین مردان پاستورنشین.
تولد در روستا که به هر لحاظ، محرومیتهای خود را دارد. چگونه علی یونسی را به این جایگاه رسانده است؟
من در روستایی به نام گنبد کبود در نزدیکی شهر نهاوند به دنیا آمدم و تا پایان دوران ابتدایی هم آنجا بودم، اما بعد از آن، مهاجرت کردیم و بیشتر زندگیام در قم و تهران گذشت.
چرا مهاجرت؟
وقتی پدرم فوت کرد، برادرانم به تهران آمدند و من هم از روستا آمدم و طلبه شدم.
فرزند چندم خانواده بودید؟
آخر. سه برادر هستیم و یک خواهر هم داشتیم که در دوران طفولیت فوت کرد.
رسمتان بود که نام علی» بخشی از اسم همه مردان خانوادهتان باشد؟ هم شما، هم پدر؟
بله. برادرانم محمدعلی و احمدعلی و خودم هم که مهرعلی.
اولین قاب ذهنی علی یونسی از خانه پدریاش به چه زمانی بازمیگردد؟
به حدود شش سالگی. تصویر خانه روستایی ساده که خاطرهانگیزترین و زیباترین تصویر ممکن در ذهن من است و هیچ چیز جای آن را نمیگیرد. دو اتاق داشتیم که همراه با چند همسایه در یک حیاط نسبتاً بزرگ زندگی میکردیم. تک درختی در حیاط خانه بود و نهر آبی که در طول سال از وسط آن رد میشد و تفریحات و بازیهای کودکی ما کنار این نهر بود.
از آنجایی که چهرههای اطلاعاتی اصولاً شخصیتهای مرموزی دارند، این خصیصه چقدر در کودکی شما نمود داشت؟
مرموز نبودم، ولی از بچگی من را شیخ» صدا میزدند.
چرا شیخ؟
چون پیش از آنکه مدرسهای در کار باشد و به سن مدرسه رفتن برسم، درس خواندن را شروع کرده بودم. در روستای ما مدرسه وجود نداشت و سپاه دانش هم هنوز نیامده بود. آنجا فقط چند ملا وجود داشت که یکی از آنها پدرم بود. ایشان فردی متدین، مذهبی و تنها قاری قرآن روستا بود. رفتار ایشان من را تحت تأثیر قرار داد تا شبیه ایشان رفتار کنم. در مجموعه بچهها، چون رفتار من با بقیه متفاوت بود، برای آنها بیگانه بودم و به همین دلیل شیخ صدایم میزدند. طوری بود که سعی میکردند پیش چشم من رفتارهای زشت بچگانه بروز ندهند. خودم هم کمتر دوست داشتم با بچهها مأنوس باشم و بیشتر ترجیح میدادم پیش بزرگترها بروم.
با این تفاسیر، یعنی خیلی زود بزرگ شدید و بچگی نکردید.
بله. درست است درسم را هم جهشی خواندم، به طوری که با یک سال درس خواندن در مدرسه توانستم امتحان بدهم و مدرک ششم ابتدایی را بگیرم. در همان دوران ابتدایی، با مسئولان سپاه دانش درگیر شدم، چون آنها از شاه حمایت میکردند و دانش آموزان را وادار میکردند که شعار جاوید شاه سر بدهند؛ یا برای مثال از دانش آموزان میخواستند که در جشنهای شاهنشاهی شرکت کنند، اما من شرکت نمیکردم. به نوعی، از همان دوران دبستان مخالفت با رژیم شاه را آغاز کردم. این برای خود من هم هنوز عجیب است که چرا در آن سن احساس میکردم باید با شاه مخالفت کنم و عاشق امام خمینی (ره) باشم.
فضای خانواده القا میکرد؟
فضای خانواده اینطور نبود، اما چون آن موقع با تبعید امام خمینی همزمان بود و خبرهای آن را میشنیدم، احتمالاً تحت تأثیرش قرار گرفته بودم.
آن موقع که در روستاها نه تلویزیونی بود و نه رادیویی، چطور از خبرها مطلع میشدید؟
فقط دو سه خانواده در روستا رادیو داشتند. همسایه ما خانی بود که رادیو داشت و من با بچه خان، رفیق بودم و به این طریق با رادیو آشنا شدم و در ایام کودکی همیشه فکر میکردیم لابد آدمهای کوچکی درون رادیو هستند و حرف میزنند. برایمان سؤال بود این صداهای درون رادیو از کجا میآید. از طرفی، زمستانها، مردم در روستاها بیکار بودند و دور هم مینشستند و مسائل را تجزیه و تحلیل میکردند. من تنها بچهای بودم که به این جمع بزرگانه میرفتم و به حرفهای آنها گوش میدادم. حضور در این جمعها هم منبع دیگری برای کسب اخبار بود. بعد از آن، کم کم پایم به مسجد باز شد و حدود ۱۰ ساله بودم که در آنجا اذان میگفتم. روستا شروع به آموزش قرآن به من کرد اما نمیتوانست، چون آموزشش به سبک قدیم و خیلی سخت بود و آموزنده ابتدا باید حروف ابجد را یاد میگرفت. از آنجایی که من حروف الفبا را میدانستم، نمیتوانستم به سبک قدیم یاد بگیرم، ولی کم کم با پیگیری و خودآموزی قدری یاد گرفتم و بعد هم وقتی به شهر نهاوند آمدم فرد دیگری پیدا کردم که قرآن را بخوبی به من یاد داد.
همزمان با تحصیل، کار هم میکردید؟ مثلاً اینکه همراه با پدر سر زمین کشاورزی بروید؟
به صورت حاشیهای بله، اما از آنجایی که از هفت، هشت سالگی به طور جدی وارد فضای درس و بحث شدم، عملاً نمیتوانستم کار جدی داشته باشم.
وضع اقتصادی خانواده چطور بود؟
معمولی. چون هم پدر و هم برادرانم کار میکردند، وضعیتمان ساده روستایی و قابل تحمل بود.
چه شد که از مدرسه حقانی سر درآوردید؟
این هم از خوششانسیهای من بود. من تنها طلبهای بودم که در مدرسه علمیه نهاوند تحصیل میکردم و جز من هیچکس نبود. بعد از مدتی، فرد دیگری به نام شیخ طاهر احمدوند که اخیراً مرحوم شدند هم به مدرسه آمد که او سنش از من خیلی بیشتر بود و زن و بچه داشت. او حدوداً سی ساله بود و من حدوداً ۱۳ ساله.
چرا اقبال نهاوندیها به طلبگی این قدر کم بود؟
نه فقط در نهاوند که در آن سالها، همه از طلبگی گریزان بودند، چون طلبهها را به سربازی میبردند و دستگیر میکردند. در واقع همزمانی این دوران با دستگیری حضرت امام، شرایط را بسیار سخت کرده بود. وقتی همه از ی فرار میکردند، من رفتم شدم [میخندد.] دو سالی در نهاوند زیر نظر آیتالله علی مرادیان درس خواندم. ایشان دانشمند و شایستهای بود و وقتی دید دیگر استادان سطح دانششان آنقدر نیست که به من تدریس کنند، خودش حاضر شد استادم شود و با اینکه آیتالله بود حاضر شد دروس سطح پایین را تدریس کند. خاطرم هست مقدمات ادبیات عرب را پیش ایشان خواندم و پس از یک هفته وقتی دید من خیلی خوب دروس را میفهمم، علاقهمند شد تا وقت بیشتری برایم بگذارد. همین موجب شد تا ظرف مدت کوتاهی، مقدمات را بگذرانم. وضعیت تدریس به گونهای بود که من حس میکردم خیلی بهتر و بیشتر از افرادی که پیش از من این دروس را گذراندهاند، مسائل را میفهمم. حتی خود استاد گاهی برای ضرب شست نشان دادن به رقبایش، از آنها سؤالی میکرد که نمیتوانستند پاسخ دهند چون فراموششان شده بود و من سریع وارد بحث میشدم و پاسخ میگفتم. استعداد من در ظرف مدت دو سال حضور در نهاوند، بشدت به چشم ون و یون آن منطقه آمد. از همین جا بود که وارد فاز ی شدم و بعداً با گروه ابوذر در نهاوند آشنا شدم. گروه ابوذر از گروههای مبارز و ضدشاه بود که در نهاوند فعالیت میکرد. در سن نوجوانی، با جریانهای ی و ون مشهور ارتباط برقرار کردم و در نهایت با شهید قدوسی آشنا شدم. از ایشان چگونگی رفتن به قم را جویا شدم که ایشان گفتند به مدرسه خودمان (حقانی) بیا. سال ۱۳۴۵ بود که به قم رفتم. ولی چون وسط سال بود، مقررات اجازه نمیداد که یکراست به حقانی بروم، همین شد که به مدرسه آیتالله گلپایگانی رفتم و در آنجا هم به عنوان طلبه موفق شناخته شدم. اما پس از حدود یکسال، با مدیریت مدرسه درگیر شدم.
درگیری بر سر چه؟
من جوانی انقلابی و مقلد حضرت امام خمینی بودم، اما مدرسه آیتالله گلپایگانی از طرفی از پذیرش طلبههای شلوغ و شر خوشش نمیآمد و از طرفی دیگر، رئیس مدرسه گفته بود هر کس هزار بیت شعر سیوطی را از بر کند، برای هر بیت، هزار تومان جایزه به او داده میشود. من بسرعت ۵۰۰ بیت را حفظ کردم؛ وقتی میخواستند جایزه بدهند، متوجه شدند که من مقلد امام هستم، از دادن جایزه به من خودداری کردند و این تبعیض من را بسیار آزرد و ناچار مدرسه را ترک کرده و به مدرسه حقانی آمدم.
مشکلشان با مقلدین امام خمینی چه بود؟
مدیر آنجا مشکل داشت.
مدیرش که بود؟
یادم نیست اما میگفت فرزند آیتالله گلپایگانی (آقا مهدی گلپایگانی که در تصادف از دنیا رفت) اعلام کرده کسانی که مقلد آیتالله گلپایگانی نیستند، در آن مدرسه نباشند چون مدرسه وقف مقلدین ایشان بود.
و رفتید حقانی.
باز هم وسط سال بود که رفتم سراغ آقای قدوسی. ایشان گفت چون سه ماه از سال گذشته، باید امتحان این درسها را بدهی، اگر قبول شدی، میتوانی به حقانی بیایی. استاد ما آیتالله فاضل بود. نه آیتاللهالعظمی فاضل لنکرانی، بلکه ایشان اهل اصفهان بود. ایشان که کتاب سیوطی را تدریس میکرد، از من امتحان گرفت و وقتی دید همه چیز را از بر هستم، به آقای قدوسی گزارش داد و گفت فلانی حتی از طلبههای ما هم جلوتر است. آقای قدوسی از اینکه من در امتحان قبول شدهام، خوشحال شد. زمانی که به مدرسه حقانی رفتم سطحم از خیلی از طلبههای همدورهام بالاتر بود.
در کل اعتماد به نفس بالایی داشتید!
اعتماد به نفس که هیچ، اعتمادم به سقف بود [میخندد]. خلاصه اینکه حقانی مدرسهای انقلابی بود و با ایدهها و اندیشههای من جور درمیآمد.
در دورهای، تنشی جدی میان طلبههای حقانی رخ میدهد و کار آنقدر بالا میگیرد که حتی پای اخراج برخی هم به میان میآید. گفته میشود جدال اصلی میان مریدان آقای مصباح یزدی با دیگر طلبهها بوده است.
ابتدا بگذارید کمی درباره خود مدرسه توضیح دهم. این مدرسه اولین قدم و تجربه نوسازی حوزه علمیه و ایده شهید بهشتی بود. البته ایشان این ایده را در چند جا (مدرسه، دانشگاه و حوزه) کلید زد. برای مثال، مدرسه دین و دانش که در تهران، قم و چند شهر دیگر راهاندازی شد، از همین دست بود و تحول در دبیرستانها شروع شد. سپس انواع مدارسی که کمتر زیر نظر رژیم شاه بود شکل گرفت. شهید بهشتی همچنین تلاش کرد حوزه را بتدریج نوسازی و با اقتضائات و شرایط روز، طلبه تربیت کند. بودجه حقانی را آیتالله میلانی تأمین میکرد و مدرسه با نظارت عالی شهید بهشتی و مدیریت شهید قدوسی به سوی اهدافش پیش میرفت. در این مدرسه تلاش میشد، علوم اسلامی وسیعتر از آنچه، آن زمان در حوزه متداول بود، برای طلبهها ارائه شود. درسهای جدیدی که آن زمان چندان باب نبود از جمله تاریخ، معارف اسلامی و فلسفه، ادبیات فارسی، نجوم، زبانهای خارجی و غیره هم آنجا تدریس میشد. البته طلبههایی که مستعد بودند، سعی میکردند در حاشیه دروس حوزوی، به دبیرستان و دانشگاه هم بروند که من هم از جمله آنها بودم.
در همان قم؟
دوره دبیرستان و کارشناسی بله، ولی فوقلیسانس و دکترا در تهران مدرسه حقانی یک مجتمع کوچک ولی فعال بود که به نوعی همه جریانات فکری و ی ایران را نمایندگی میکرد. آن زمان، میان گروههای مخالف شاه رقابت بود: مرتجعین و روشنفکران، انقلابیون و غیرانقلابیون، کمونیستها و مذهبیها این دعواها در مدرسه حقانی هم بروز و ظهور داشت و آنچه در تهران، حسینیه ارشاد، زندان، حوزه و غیره میگذشت، در حقانی هم قابل مشاهده بود، لذا طلبههای حقانی آگاه بودند. همانطور که گفتید، دعوایی در حقانی رخ داد که به نوعی داشت مدرسه را به بنبست میکشاند. دعوایی که یک طرف آن آیتالله مصباح یزدی بود.
گفته میشد پای اندیشههای شریعتی هم در میان بود.
آیتالله مصباح بشدت مخالف اندیشههای شریعتی بود. ایشان فلسفه، معارف اسلامی و تفسیر قرآن تدریس میکرد و من هم در همه این درسهایشان شرکت کردم. اما بسیاری از طلبههایی که شاگرد ایشان بودند، ضمن حفظ احترام استادی، مدام با آیتالله مصباح دچار چالش بودند.
چه چالشی؟
بر سر شیوه برخورد ایشان با دیدگاههای مخالف. ما طلبهها معتقد بودیم ایشان به عنوان استاد حق داشت هر نظری داشته باشد یا نظر هر کسی را رد کند اما اینکه ایشان مخالف خود را متهم، تفسیق یا تکفیر میکرد برای ما قابل قبول نبود. فضا به گونهای بود که طلبههای شاخص مدرسه و شخص شهید قدوسی هم به این نحوه برخورد واکنش نشان میدادند و مخالف بودند. اما ایشان بشدت به اعتقادات و شیوه کار خود مصر بودند. در نهایت دعوا بالا گرفت و ماجرا به داوری آیتالله بهشتی منجر شد چون کار به جایی رسیده بود که یا باید تعداد زیادی از طلبهها از مدرسه بیرون میرفتند یا ایشان. در واقع یا جای آن طلبهها بود یا جای آیتالله مصباح. شهید بهشتی چهار نفر از طلبهها شامل من، شهید شاهچراغی، دکتر علی مقدم و آقای جواد محدثی را به عنوان نماینده مخالفان به خانه شهید قدوسی دعوت کرد و علت مخالفت با آیتالله مصباح که جزو بهترین استادان و درسشان جزو بهترین دروس بود، جویا شد. ما هم قبول داشتیم که درس ایشان بهترین است اما مجادلهشان احسن نبود، که اگر میبود حتماً تأثیر بیشتری میگذاشت اما شیوه ایشان به گونهای بود که افرادی بشدت دفع میشدند و افرادی هم بشدت جذب. البته ایشان استاد من بوده و احترامشان همیشه برایم واجب است. حرف ما به شهید بهشتی این بود که هر استاد حق دارد نظر خود را اثبات و نظر دیگران را رد کند اما چرا ایشان به خودش حق میدهد درباره صاحبنظر هم صحبت کند. به طور مشخص، ایشان مکرراً درباره مرحوم بازرگان صحبت میکرد و شریعتی را هم با تعابیر بسیار تند رد میکرد. از نظر ما مشکلی نداشت اگر آیتالله مصباح نظر سحابی که در کتابی درباره تکامل انسان، با کمی تفاوت نظریه داروین را پذیرفته و نوشته بود این نظریه با قرآن خیلی مغایرت ندارد و قابل جمع است، رد کند اما نه برای ایشان و نه هیچکس دیگر این حق را قائل نبودیم که آن شخصیتها را نامسلمان بخواند.
و نتیجه داوری؟
آقای بهشتی خیلی از این مدل استدلال ما خوشحال شد و گفت باعث مباهات است که طلبههای حقانی این قدر منطقی صحبت میکنند. از طرفی خیلی محترمانه درباره برخوردهای آیتالله مصباح اظهار تأسف کرد و گفت: از برادرمان آیتالله مصباح جای تعجب است که چرا اینطور نیست.» در نتیجه به شهید قدوسی گفت که مدرسه ناچار است از این پس از آیتالله مصباح استفاده نکند. در نهایت، ما در آن جدال پیروز شدیم و اعتمادبهنفسمان زیاد شد. آقای مصباح هم از مدرسه حقانی رفتند و تشکیلات وسیع خود ابتدا در مؤسسه راه حق و بعد از انقلاب هم در مؤسسه امام خمینی را راه انداختند.
جدای از قضاوت صاحبنظر، درباره اندیشههای شریعتی چقدر با آیتالله مصباح موافق بودید؟
شخصاً در تعطیلات، از حوزه به تهران میآمدم و پای سخنرانیهای شریعتی میرفتم و تمام جزوهها و کتابهای ایشان و شهید مطهری و دیگر انقلابیون را میخواندم و تکثیر میکردم. شخصاً عاشق مطهری بودم و احساس میکردم آنچه ما میخواهیم، در وجود مطهری هست. او میتوانست عطش ما را نسبت به حقیقت، اسلام و زندگی اجتماعی اشباع کند. البته شور انقلابی شریعتی هم مؤثر بود اما آثار مطهری از عمق لازم برخوردار بود و در مسائل کلامی، حقوقی، فلسفی، اجتماعی و تاریخی جواب همه سؤالهای آن زمان را داشت. هنوز هم معتقدم، فقط این آثار مطهری است که امروز میتواند پاسخگوی بسیاری از سؤالات ما باشد. ما امروز به مطهریها نیاز داریم. البته مطهری اگر امروز بود با مطهری دیروز خیلی تفاوت داشت.
در قم هم با گروه یا تشکیلات ی ارتباط داشتید؟
با چند گروه مخفی. یکی از آنها گروهی بود که علی جنتی و شهید محمد منتظری هم در آن بودند. در مجموع، دوست داشتم با گروههای مخفی انقلابی ارتباط برقرار کنم. ارتباطات و فعالیتهای انقلابیام به جایی رسید که لو رفتم و سال ۵۵ ناچار شدم از ایران فرار کنم و به پاکستان بروم.
چرا پاکستان؟
میخواستم از آنجا به لبنان و فلسطین بروم. از ایران به صورت قاچاقی و با سختی زیاد به پاکستان رفتم.
قبل از انقلاب زندان هم رفتید؟
در آستانه انقلاب، سال ۵۶، به خاطر سخنرانیهایی که در نهاوند داشتم
دستگیر و به همدان منتقل شدم. قبل از آنکه من را به همدان منتقل کنند،
اولین شب زندانی شدن در نهاوند، منتظر بودیم تا رئیس ساواک بیاید. حدس
میزدم که آن شب پذیرایی جانانهای از من خواهند کرد و همینطور هم شد و
کتک مفصلی به من زدند. فردی که قائممقام رئیس ساواک بود جمشیدی نام داشت
که بعد از انقلاب هم اعدام شد. آن فرد هنگام شام برایم غذا آورد و گفت این
غذایی که به شما میدهم، همان غذایی است که به زن و بچه خودم هم میدهم.
میخواست من خیال نکنم در غذا سم یا چیز خطرناکی ریخته است. گفت تو میهمان
ما هستی، من خودم هم از این غذا میخورم تا مطمئن شوی. آن موقع فکر
میکردیم اینها به طور کلی دروغ میگویند و حتی ممکن است این حرکت یک خدعه
و تاکتیکی باشد. البته آن شب به دلیل شرایط نامساعد روحی اصلاً
نمیتوانستم غذا بخورم.
ساعت حدود ۳ نصف شب بود که رئیس ساواک آمد. او
هم تا صبح کتکم زد و چانهام را شکست. خلاصه فردای آن روز مرا به ساواک
همدان فرستادند. این گذشت و انقلاب شد و جمشیدی را دستگیر کردند و
میخواستند اعدام کنند. خودش گفته بود پروندهام را به دست یونسی بدهید.
وقتی او را پیش من آوردند، گفت آقای یونسی! آن شبی که شما اسیر من بودید من
با شما چگونه رفتار کردم؟ گفتم شما محبت کردید و غذا دادید. گفت حالا تو
من را نجات بده و نگذار اعدامم کنند. تا زمانی که من در نهاوند بودم اعدام
نشد. اما زمانی که من از نهاوند به قم منتقل شدم، متأسفانه دادگاه سیاری از
قم به آن منطقه رفت و تعداد زیادی را اعدام کرد که جمشیدی هم یکی از آنها
بود.
پس احتمالاً ممکن است خیلیهای دیگر هم شبیه او مجازاتشان اعدام نبود ولی اعدام شدند.
نه فقط ایشان، بلکه تعداد افراد دیگری که اعدام شدند، مجازاتشان در
حد اعدام نبود. البته باید مجازات میشدند اما نه اعدام. هر انقلابی شرایط و
قانون خاص خود را دارد و با معیارهای فعلی نمیشود عملکرد انقلابی آن زمان
را قضاوت
کرد.
فرزند ارشد علی یونسی فقط ۱۸ سال با پدرش اختلاف سنی دارد! خودتان برای ازدواج این قدر عجله داشتید یا اصرار خانواده بود؟
اتفاقاً خانواده و آقای قدوسی مخالف بودند. حدوداً ۱۷ ساله بودم که ازدواج کردم. حتی قانون هم آن زمان اجازه ازدواج در این سن را نمیداد و باید حکم دادگاه را میگرفتیم. همین ازدواج زود باعث شد زود هم بچهدار شویم.
با همسرتان چطور آشنا شدید؟
ازدواج ما صد درصد سنتی بود. من با پدر ایشان که یک شخصیتی شناخته شده و محل رجوعی برای اهالی محل بود، آشنا بودم. دوستان طلبهام اصرار داشتند که ازدواج کنم و من هم تحت تأثیر آنها قرار گرفتم. آن زمان اعتقاد داشتم ازدواج باید بسیار ساده صورت گیرد، به همین دلیل یک خانواده ساده و مذهبی انتخاب کردم که مانع درس و بحثم نشود و همینطور هم شد.
بچگی که نکردید، جوانی چطور؟
آن هم نه. وقتی آدم بچگی نکند، جوانی هم نمیکند. من از همان بچگی تصور میکردم بزرگ شدهام و همانطور که گفتم مدام با افراد مسن نشستوبرخاست داشتم. شاید به همین خاطر هم زود ازدواج کردم، چون فکر میکردم بزرگ شدهام. از طرفی طلبهها اصلاً جوانی نمیکنند، چون همواره درگیر درس و بحث و فعالیت دینی هستند.
پشیمان نیستید؟
این انتخاب ما نبود، بلکه شرایط زمان بود. من سعی کردم میدان بچگی کردن را به فرزندان خودم بدهم ولی به سن جوانی که میرسیدند، متأسفانه به سمت مدل خودم سوقشان میدادم به طوری که هم حسن و هم زینب را برای درس به قم فرستادم که خب اشتباه کردم. اینکه بخواهیم یک بچه را قبل از دیپلم به حوزه بفرستیم اشتباه است. باید بگذاریم درس و مدرسهاش را تمام کند و بعد ببینیم آیا اساساً به این فضا علاقهمند است؟ اگر نباشد خیلی زود آن را رها میکند. انتظار اینکه فرزندان ما هم مانند ما در تمام امور زندگی رفتار کنند انتظار بیجایی است.
و انقلاب پیروز شد و پا به تشکیلات دولتی گذاشتید. اولین سمتتان چه بود؟
ابتدا بگذارید این را بگویم که دو مسأله انگیزه و موتور محرک ما برای فعالیتهای انقلابی بود؛ نخست مبارزه با رژیم شاه در قالب نهضت امام خمینی بود، لذا در تمام سالهای قبل از انقلاب روزی نبود که در این راستا حرکتی و اقدامی نکنم، چراکه به بخش مهمی از زندگیام بدل شده بود. از سالهای قبل از انقلاب، با آیتالله ای (رهبر معظم انقلاب)، مرحوم هاشمی رفسنجانی، بسیاری از ون و یون شاخص آن زمان، شهدای معروف و خیلی از گروههای چریکی ارتباط داشتم. دومین مسأله، هدفی بود که شهید بهشتی و قدوسی برای ما تعیین کرده بودند و تحققش را از ما میخواستند. آنها میگفتند ما تا قبل از اینکه به ۳۰ سالگی برسیم، باید دو امتیاز علمی را به دست آورده باشیم: اول درجه اجتهاد در حوزه علمیه و دوم مدرک دکتری از یکی از دانشگاههای معتبر دنیا. برای این اهداف به طور دقیق برنامهریزیشده بود.
چقدر از این اهداف برای شخص شما محقق شد؟
بخش اول که مربوط به حوزه بود تقریباً ۹۰ درصدش محقق شد، به طوری که اولین حکمی که در سال ۵۹ گرفتم، دستخط آیتالله مشکینی و آیتالله منتظری برای تأیید حاکم شرع بود. آن زمان قرار بود حاکم شرعِ هیأت واگذاری زمین در قم بشوم. بعداً هم برای حضور در رأس وزارت اطلاعات، سه نفر از علما، اجتهادم را تأیید کردند. در بخش دانشگاه، طبق برنامهریزیهای حقانی، ما باید در طول سالهای ۵۷، ۵۸ و ۵۹ به خارج اعزام میشدیم و چند سالی در کانادا، امریکا، آلمان، لبنان یا جاهای دیگر که شهید بهشتی تدارک دیده بود، میماندیم و تحصیل میکردیم. اما انقلاب که پیروز شد این برنامه محقق نشد. اگر این دوره با انقلاب مصادف نمیشد، در همه این دانشگاههای معتبر کرسی درس داشتیم و در ایران هم مدل بهشتیها، مفتحها و مطهریها تکثیر میشد. اما بالاخره نشد و از همان روزهای اول انقلاب همه ما درگیر مسئولیتها و مأموریتهایی شدیم که از شهید بهشتی گرفتیم.
و مأموریت شما؟
اولین مأموریتی که ایشان به من سپردند، تأسیس شاخه حزب جمهوری اسلامی در نهاوند بود و همکاری در کمیته انقلاب در همان شهر. تا اواسط ۵۹ در نهاوند به این امور مشغول بودم و بعد برای کار به تهران دعوت شدم. البته پیش از آن هم مدتی در قم حاکم شرع هیأت هفت نفرِ واگذاری زمین بودم. خودم به این نتیجه رسیدم که این کار خوبی نیست. واگذاری زمین یکی از اشتباهها بود. وقتی حاکم شرع این هیأت بودم، یک روز در ملاقاتهای عمومی، پیرمردی ۷۰ ساله آمد و گفت که آقای قاضی! عدهای آمدهاند زمینهای من را بگیرند، لطفاً نگذارید. من در این اراضی برای دامها، علوفه کشت میکنم و تأمین بخش عمدهای از گوشت قم هم با من است. عشقم این است به مردم قم گوشت سالمی بدهم ولی اینها میخواهند زمین را تقسیم و تکه پاره کنند. این زمین را از من بگیرید و به هر کس که میدهید آن را تقسیم نکنید و از بین نبرید چون وقتی این زمین تجزیه و تقسیم شود، هم مزرعه از بین میرود و هم دام. نمیگویم زمین را نگیرید، بگیرید اما تقسیمش نکنید.» وقتی از زمین بازدید کردم، دیدم طرف حرفش حسابی است و این مانند پتکی بر سر من خورد و بیدارم کرد. از همین جا تصمیم گرفتم تلاش کنم تا شاید بتوانم این اشتباه را تصحیح کنم، اما دیدم در حدی نیستم که بتوانم تأثیر بگذارم و اصل قانون را تغییر دهم چون این قانون از قوانینی بود که شورای انقلاب تصویب کرده بود. وقتی مأیوس شدم و دیدم نمیتوانم کاری بکنم تصمیم گرفتم از آنجا بیرون بیایم. تقسیم اراضی کشاورزی یک عمل اشتباه بود که بیشتر متأثر از کمونیست بود تا اسلام.
دقیقاً در کدام بخش؟
این سختگیریهایی که الان در بین بعضی جاها و بخشها وجود دارد، افشاگریها، آبروریزیها و شکل مبارزه با مفاسد اقتصادی، مدل کمونیستهاست که ابتدا مجاهدین خلق از آن متأثر شدند و بعد به مسلمانان نفوذ کرد.
یعنی مدل اسلامی میگوید نباید مفاسد را افشا کرد؟
مدل اسلامی میگوید حتی درباره دشمنمان هم نباید آبروریزی کنیم، مگر در موارد خاص.
اما این تأکید معصومین هست که اگر کسی دستی به بیتالمال برد حتی باید در شهر چرخاندش تا همه او را بشناسند.
این همان موارد خاص است. کسی که به مردم خیانت میکند قطعاً در موارد خاص میگنجد، اما تفاوت زیادی وجود دارد بین کسی که به بیتالمال یا امنیت مردم خیانت میکند و خیانتش ثابتش میشود با کسی که جرم شخصی دارد. وقتی انقلاب پیروز شده بود، گروه فرقان اولین گروه مذهبی بود که دست به ترور زد و شهید مطهری را از ما گرفت، وقتی نیروهای این گروه دستگیر شدند، هیچیک از ما به خودمان اجازه نمیدادیم یک سیلی به آنها بزنیم، اما فضای الان به گونهای شده است که مذهبی و غیرمذهبی از خشونت برخی میترسند. این درحالی است که آن زمان اوج انقلاب و انقلابگری بود و ما این چنین مراعات افراد را میکردیم. روی منبرها، همواره به کمونیستها سرکوفت میزدیم و میگفتیم از نظر شما، هدف وسیله را توجیه میکند اما ما مسلمانها برای رسیدن به هدف، به هر وسیلهای متوسل نمیشویم. بعد هم مثال حضرت علی (ع) را برای آنها میزدیم و میگفتیم ایشان برای ابن ملجم هم حق قائل بود و میگفت کسی حق ندارد جز مجازات شرعی و قانونی، چیزی فراتر بر او تحمیل کند. حضرت علی (ع) میگفت، از همین غذا که به من میدهید، به او هم بدهید. در هرحال، تنگ نظریها و رفتارهای خشن که به آن گرفتار شدهایم فضا را به گونهای کرده که برخی منکرات به معروف تبدیل شده است و دیگر کسی هم نمیتواند با این افراد مخالفت کند. این مسأله به اسلام و انقلاب ضربه زیادی زده است چون برای رسیدن به هدف، به وسیلههای نامشروع متوسل میشوند.
مثلاً؟
مثلاً شکنجه. ما برای شکنجه هیچ توجیهی نداریم؛ نه توجیه شرعی و نه قانونی. مثلاً شنود، مثلاً سختگیری، مثلاً دروغ گفتن به متهم، مثلاً سختگیریهای بیجا و انواع و اقسام چیزهایی که امروز متأسفانه گاهی رخ میدهد. من وقتی در وزارت اطلاعات بودم همه اینها را تعطیل کردم.
یعنی در دوران وزارت اطلاعات علی یونسی خبری از شنود نبود؟
شنود همیشه هست ولی نه برای خودیها، مردم و مسئولان و نه برای همه پروندهها و سوژهها، بلکه برای افراد خاص، مثل تروریستها – جاسوسان و خیانتکاران به بیتالمال – یا قاچاقفروشان مواد مخدر – آدمربایان. از همان اول اشتغالم به کار قضایی در اوین بر سر همین مسأله و شیوه بازجوییها و اجرای احکام با مسئول وقت آن درگیر شدم. درگیری آنقدر بالا گرفت که ماجرا را به پیش امام کشاندم و خوشبختانه با دستور حضرت امام راحل آن مشکل حل شد.
دادستان وقت چه کسی بود؟
اسم نبریم بهتر است. اینجا مصلحت نیست بگویم.
چطور به گوش امام رساندید؟
ابتدا این وضعیت را برای شورای قضایی و آقای اردبیلی شرح دادم. ایشان گفتند ما قرار است بزودی با امام ملاقاتی داشته باشیم و شما میتوانید همراه ما بیایید و حرفهایتان را با امام در میان بگذارید. اوایل اسفند سال ۶۱ یا ۶۲ بود که خدمت امام رسیدیم. بعد از آنکه شورای قضایی گزارششان درباره سیستم قضایی را به اطلاع امام رساندند، آقای اردبیلی به امام اشاره کردند و گفتند بعضی قضات حرف دارند امام فرمودند بگویید. من هم قضایا را شرح دادم و گفتم تعداد زیاد متهمان به تروریسم در زندانها و تراکم شدید پروندهها سبب شده است تا اتفاقاتی رخ دهد که ممکن است در آینده برای ما مشکلساز شود و آن اینکه، به بهانه رسیدگی به نوبت به پروندهها، ممکن است ظلمی به برخی افراد صورت گیرد. ایشان توضیح بیشتر خواستند در جواب گفتم در بین دستگیرشدگان افرادی هستند که وقتی نیروهای مسئول برای دستگیری فلان فرد منافق رفتهاند، آنها را هم دستگیر کرده و آوردهاند. چرا؟ چون مثلاً در یک ساختمان، همسایه یا از اعضای خانواده او بودند. آن موقعها اصولاً وقتی میرفتند منافقان را دستگیر کنند، چون نمیدانستند متهم اصلی چه کسی است همه را دستگیر میکردند و میآوردند. خدمت امام توضیح دادم که در چنین شرایطی باید سریعاً مقدمات رسیدگی به این پروندهها فراهم شود و غربال صورت گیرد تا متهم اصلی بازداشت و محاکمه شود و مابقی آزاد شوند نه اینکه پیرمرد، زن باردار یا بچه در میان بازداشتشدهها باشند تا نوبت رسیدگی به پرونده برسد. به امام عرض کردم فشار اصلی ما باید متوجه تروریسم باشد نه کسانی که اشتباهی دستگیر شدهاند. امام خیلی تعجب کردند که چرا چنین شرایطی وجود دارد. ایشان فرمودند باید این کار انجام بگیرد اما مسئولان گفتند این آقایان [یونسی و امثال او] تازه از قم آمدهاند و نمیدانند دادسرا نظم دارد؛ ما نمیتوانیم بدون نوبت رسیدگی کنیم، چون رسیدگی به پروندهها به هم میخورد. همین شد که امام به من اختیار دادند و فرمودند بروید این کار را انجام دهید. با این اختیار موقت، بنده با همکاری قضات دادسرای اوین حدود ۶۰۰ نفر افراد دستگیر شده را شناسایی کردیم که عمدتاً هم آزاد شدند و پیگیری و اصرار من در اینگونه امور سبب شد که عذر من را در اوین خواستند.
وقتی از جانب امام اختیار داشتید، چرا باید کسی مخالفت میکرد؟
به هرحال نمیتوانستم با همه مقامات قضایی درگیر شوم. بنده معتقد بودم میشود با تروریسم، فساد، آشوب و ناهنجاریها مبارزه کرد، اما در عین حال مسائل اخلاقی را هم رعایت کرد. من خودم در دوران مسئولیتم در وزارت اطلاعات، اینگونه رفتار کردم. این روش حتی دشمن را هم تحت تأثیر قرار میدهد، پس اینکه برخی میگویند شدنی نیست، درست نیست.
با خروج از هیأت هفت نفره به تهران آمدید و پست جدید گرفتید.
به اینجا که آمدم، به عنوان اولین سمت، به دادگاه انقلاب رفتم.
کارتان چه بود؟
چهار نفر بودیم که پروندههای آقای خلخالی را تجدیدنظر میکردیم. آقایان رازینی، سلیمی، رهبرپور و من. همگی از شاگردان مدرسه حقانی بودیم.
چرا تجدیدنظر؟
امام دستور داده بودند همه پروندههای مواد مخدر تجدیدنظر شود. برای این مأموریت، حدوداً شش ماه در زندان مستقر شدیم و پروندهها را بازبینی کردیم که در نتیجه آن، بعضی از متهمان تبرئه و آزاد شدند. امام درباره اینکه ممکن بود در حق برخی اجحاف صورت گیرد، نگران بودند و این تجدیدنظرها، نگرانی ایشان را رفع کرد. پس از مدتی، فهمیدم که پروندههای سنگین را به نفرات دیگر و پروندههای سبکتر را به من میسپارند. دوستان همکار وقتی تعریف میکردند، میگفتند چه تعداد پرونده اعدامی در اختیار داشتند ولی آنهایی که زیر نظر من بود همه به آزادی ختم میشد و همین باعث شد تا در زندان به قاضی ارحمالراحمین معروف شوم. وقتی علت نسپردن پروندههای سنگین به خودم را جویا شدم گفتند چون شما گذشت میکنید، ترجیح میدهیم اصلاً پرونده سنگین به شما ندهیم. در همان زمان، یک روز رئیس زندان آمد و گفت یک نفر اینجا هست و میترسد شما ببینیدش چون گویا کسی بوده که شما را پیش از انقلاب شکنجه داده بود. اسمش سرهنگ دارابی بود. وقتی پیش من آوردندش ابتدا وانمود میکرد که من را نمیشناسد. به او گفتم شما من را نمیشناسید ولی من شما را خوب به یاد دارم؛ گفتم خاطرت هست آن شب اسلحه را روی شقیقه من گذاشتی و چه ناسزاهای رکیکی گفتی؟ گفتم هیچ وقت فکر میکردی یک روز جایمان عوض شود؟ تصور دارابی این بود که من قصد انتقامگیری دارم ولی به او گفتم من حتی از تو شکایت هم نکردهام و اگر اختیار تو دست من باشد، آزادت میکنم. بعد از آن هم به رئیس زندان گفتم کمکش کنید و در اولین فرصت در لیست عفو قرارش دهید.
بالاخره آزاد شد؟
بله آزاد شد و شنیدم تا چند سال پیش یک بنگاه معاملاتی در تهران داشت. الان هم نمیدانم کجاست؟ در قید حیات هست یا نیست نمیدانم.
بعد از پایان رسیدگی به پروندههای تجدیدنظر، مشغول چه کاری شدید؟
بعد از آن، مدتی قاضی مواد مخدر بودم که آن قصه هم خیلی طولانی است و واردش نمیشوم. ما در مبارزه با مواد مخدر از همان روزهای اول بعد انقلاب درگیر شدیم و همچنان درگیر هستیم و خسارت میدهیم. به نظرم استراتژی ما در مبارزه با مواد مخدر اشتباه است. ما بزرگترین و بیشترین خسارتها را در زمینه مواد مخدر داشتهایم و بیشترین تعداد معتاد و بیشترین شهید در مبارزه با قاچاقچیان. در این مسیر ناموفق بودیم و حاضر هم نیستیم با آسیبشناسی، تاکتیکها، استراتژیها و اهدافمان را اصلاح کنیم، به همین خاطر وضعیت همچنان وخیمتر میشود. خلاصه اینکه از بخش مواد مخدر هم بیرون آمدم چون تصورم این بود قضاوت در آنجا کار عبثی است. از آنجا، به اوین رفتم. مدتی در دادگاه اوین مشغول بودم اما پس از مدتی با مجموعه درگیر شدم. آنها معتقد بودند باید نسبت به گروههای تروریستی سختگیری بسیاری صورت گیرد، درحالی که من میگفتم برخوردهای ما باید اسلامی و اخلاقی باشد. برخی از مقامات این را قبول نداشتند. همین مسأله موجب شد با مسئولان زندان درگیر شوم و آنها عذرم را خواستند.
به کجا منتقل شدید؟
میخواستم به قم برگردم اما آیتالله اردبیلی اجازه ندادند. از زندان به دادگاه ارتش رفتم و معاون آقای ریشهری شدم. آنجا بودم که وزارت اطلاعات تشکیل شد. آقای ریشهری از من خواستند به وزارت اطلاعات بروم، ولی قبول نکردم. پس از مدتی، از آنجایی که چندین دادگاه متفرقه در حوزه نیروهای مسلح وجود داشت و همه هم با یکدیگر مشکل داشتند، پیشنهاد تشکیل سازمان قضایی نیروهای مسلح را مطرح کردم. این پیشنهاد تصویب شد و خودم هم مسئولش شدم. بعد از آن هم، دادستان تهران شدم. وقتی به دادسرای تهران رفتم، چون قبل از آن نماینده رهبر معظم انقلاب در ارتش بودم، خدمت ایشان رسیدم و گفتم اگر رهنمودی دارید بفرمایید. ایشان فرمودند آقای یونسی! فکر نکنید خیلیها که در این دادگستری هستند و سنشان بالاست و قیافه، تیپ و ادبیاتشان به ما نمیخورد طاغوتی هستند، بلکه بین آنها آدمهای سالم زیاد است. بعضی از اینها هنوز خانه ندارند، ماشین شخصی ندارند و اول تا آخر نقطه ضعفی از نظر قضایی ندارند و سالم کار کردهاند، ضمن اینکه دانش قضایی هم دارند. هوای اینها را داشته باشید.»
در چند سالگی دادستان شدید؟
حدوداً ۳۶ ساله و جوانترین دادستان بودم. آنجا هم باز درگیر شدم.
اساساً با هیچکس سازگار نبودید!
من ایدههایم را دنبال میکردم. یکی از دلایل این درگیری بر سر آن بود که آیتالله یزدی، رئیس وقت قوه قضائیه نهاد دادستانی را قبول نداشتند و آن را خلاف شرع میدانستند. به اعتقاد ایشان، در اسلام فقط قاضی وجود دارد و دادستان و بازپرس مشروعیت ندارد. ایشان این نظرشان را به مجلس فرستادند و با تصویب مجلس، عنوان دادستانی حذف شد.
بقیه دلایل چه بود؟
بحث آقای کرباسچی بود. ایشان تازه از اصفهان آمده و شهردار تهران شده بود. آقای یزدی میگفتند بروید جلوی آقای کرباسچی را بگیرید. من میگفتم همینطور که نمیشود رفت جلوی کسی را گرفت، باید شهردار خلافی انجام دهد تا با او برخورد شود، تازه آن هم قانونی.
از چه لحاظ میخواستند جلوی آقای کرباسچی گرفته شود؟
فکر میکردند شهردار تهران با کارهایی که انجام میدهد، عملاً به دنبال آن است تا رئیسجمهوری شود. آقای کرباسچی در شهرداری تهران خیلی سریع درخشید و تحلیل مرحوم آیتالله مهدوی کنی و آیتالله یزدی و خیلی از شخصیتهای این بود که آقای هاشمی رفسنجانی ایشان را به شهرداری تهران آورده تا او بعداً رئیسجمهوری شود و به همین خاطر دادستان تهران باید جلویش را بگیرد. از نظر آنها خیلی از کارهای آقای کرباسچی خلاف بود.
مثلاً؟
مثلاً میگفتند ایشان چرا در شمال برجسازی میکند و با برجسازی بافت شمال تهران را نابود میکند. چرا برای احداث اتوبانها خانههای مردم، موقوفات و ابنیه قدیمی را خراب میکنند یا چرا فرهنگسرا میسازند و…
درباره این سایت